مردی از تبار ملکوتیان آخوند حاج ملاعباس راشد تربتی(ره)
ملا عباس تربتی معروف به حاج آخوند، روحانی و عارف معاصر شیعه بود که بسیاری وی را یکی از شخصیتهای کمنظیر تاریخ معاصر کشورمان به لحاظ معنوی و عرفانی برشمردهاند. پس از اقامه نماز صبح، در حالى که به سمت قبله خوابیده و عبا را بر روى خود انداخته بود ناگهان پیکرش همانند آفتاب، نورانى و چهرهاش تابناک شد. وى از جاى خود تکانى خورد و چنین فرمود: سلامعلیکم یا رسولالله! شما به دیدن من بىمقدار آمدید! یک به یک حضرات معصومین(عهم) را نام برد و سلام گفت و از آمدن آن اظهار تشکر کرد. همچنین بر بیبی دو عالم حضرت زهرا(عها) و سپس بر حضرت زینبکبری؟عها؟ سلام کرد؛ در این هنگام در حالیکه به شدت مىگریست، گفت: بىبی! من براى شما خیلى گریه کردهام. آنگاه به مادر خودش سلام داد و گفت: مادر! از تو ممنونم، به من شیر پاکى دادی. پس از دو ساعت از طلوع آفتاب، این روشنایى که بر پیکرش تابیده بود از بین رفت و به حال عادى برگشت؛ به گونهاى که رنگ چهرهاش به زردى گرایید و تسلیم مرگ شد… .
تولد و تحصیل
واعظ متقی و عالم خداترس ملا عباس تربتی معروف به حاج آخوند در سال 1250 یا 1251 شمسی در قریه کاریزک واقع در تربت حیدریه و در خانوادهای کاملاً مذهبی دیده به جهان گشود. مقدمات خواندن و نوشتن را در مکتبخانه آموخت و سپس وارد تربت حیدریه گردید و با شوق زایدالوصفی به تحصیل علوم دینی پرداخت. مقدمات و سطح را در نزد بزرگوارانی چون آقای عالمی، شیخ عبدالحمید تربتی و آیتالله حاج شیخ علیاکبر تربتی که از شاگردان آخوند خراسانی به شمار میرفت، فراگرفت و آنگاه جهت تکمیل معلومات و عمق بخشیدن علوم معارف، راهی مشهد مقدس گردید و با کمال تواضع و فروتنی، در محضر آیتالله حاج آقاحسین قمی و حکیم آقابزرگ شهیدی زانوی علم و ادب بر زمین نهاد و از وجود علمی و معنوی آن فرزانگان علم و معنویت بهرهمند گردید و موفق شد، مبانی علمی خود را استوار سازد و به زادگاهش مراجعت نماید. او با عشق و علاقه کم نظیری وارد عرصه تبلیغ، ارشاد و هدایت عملی شد و بدون هیچ چشمداشت مادی، خدمت به مردم را که از افضل اعمال است، خالصانه و مخلصانه در سرلوحه کار خود قرار داد و علاوه بر منابر، به تبلیغ عملی اسلام نیز پرداخت و بهعنوان یکی از درخشانترین و ممتازترین چهره معنوی و اخلاقی در تاریخ معاصر قرار گرفت. در این نوشتار به اختصار با چهره معنوی و تبلیغی و عملی آن اسوه علم و معنویت و اخلاق آشنا میشویم.( «فضیلتهای فراموش شده» است تالیف حسینعلی راشد، تهران، اطلاعات، چ ۱۶، ۱۳۸۰ ش، ص۱۳۳.)
منبر نور
یکی از کارهای مستمر حاج آخوند مقوله منبر بود. وی پس از اقامه نماز جماعت در سه نوبت به منبر میرفت. برنامه ایشان در این خصوص این بود که در قسمت اول سخنرانی چند مساله شرعی را بیان کرده، سپس موعظه و نکات اخلاقی و در پایان نیز به روضهخوانی میپرداخت. ویژگیهای ملاعباس تربتی در منبر عبارت بود از: 1. واجب شمردن منبر و موعظه و بیان احکام دینی 2. خواندن مرثیه و روضه از روی کتاب 3. پذیرفتن دعوت همه افراد بدون در نظر گرفتن مقام و جایگاه مالی و اجتماعی آنان 4. گویش محلی برای روستائیان جهت تفهیم مطلب 5. مقدم داشتن وعاظ روستا و شهر در سخنرانی 6. بیان نکات ضعف منبریها به طور خصوصی و مودبانه 7. سفارش مردم به رسیدگی به حال فقرا 8. مزد نگرفتن برای سخنرانی 9. گریستن بر مصائب ائمه؟عهم؟ در هنگام سخنرانی 10. تشکیل جلسات پاسخ به سئوالات پس از اتمام منبر.( فضیلتهای فراموش شده» است تالیف حسینعلی راشد، تهران، اطلاعات،)
مواعظ دلنشین و تأثیرگذار
آقای راشد میگوید: پدرم در مجالس عقد حاضر میشد و آنها را عقد میکرد. از اول تا به آخر همه را موعظه میکرد و تاکید میکرد که تشریفات را کم کنند و مهرها را سبک سازند و نیتها را خالص کنند و خدا را بیشتر در نظر داشته باشند. هرگز در طول عمرش صیغه طلاق برای کسی جاری نکرد. پدرم زنی که شوهرش مرده بود یا دختری را با اجازه ولی او برای کسی که میخواست، شوهر او باشد، عقد میکرد؛ اما زنی که طلاق داده شده بود، هرگز عقد نمیکرد و برای مردی هم که زن داشت و میخواست زن دیگر بگیرد، حاضر نبود صیغه عقد جاری کند. گلشن ابرار، ج 4، ص 376)
عاشق خدمت به مردم بود
آقای راشد در اینباره مینویسد: مرحوم حاج آخوند علاوه بر مواظبت دائم بر عبادات شخصی، در تمام 24 ساعت شبانهروز حتی بعد از نیمه شب زمستان و در نیمه روز تابستان برای هرگونه کار شرعی و حاجتی که مردم داشتند، میشتافت و در راه انجام این وظایف و خدمات آنچه را که در نظر نداشت، فقط خودش بود. من که نزدیک به چهل سال از عمرم را در زمان حیات مرحوم حاج آخوند گذراندهام، با اطمینان میگویم که او مردی بود که نفس خود را کشته بود. مثلاً پیش میآمد که گاهی بعد از نیمهشب در خانه ما را میزدند و ما با وحشت از خواب بیدار میشدیم و میدیدیم، کسی است که از خانهای آمده و میگوید: فلانی در حال احتضار است. آقای حاج آخوند! به بالینش بیایید. فوراً بیتأمل و بدون کمتری اکراه مانند پرنده سبکبالی برمیخواست، وضو میگرفت و میرفت. پیش از نام خودش کلمه الاحقر و مانند اینها نمیگذاشت و تمام صفحه کوچک آن کاغذ را از نوشته پر میکرد و هیچ کنارش را سفید نمیگذاشت؛ زیرا آن را اسراف میدانست. (فضیلتهای فراموش شده، ص 106 – 107)
وجوهات شرعی
حاج آخوند علاوه بر اینکه خودش از وجوه شرعی مصرف نمیکرد، از مال خود نیز خمس و زکات میداد. وی پس از رحلت پدرش و جدا کردن سهم ارث خواهرش، بهجز مقداری زمین کشاورزی که نصف آن هم جزء مهریه همسرش بود، مابقی اموال را به عنوان رد مظالم، زکات و خمس پرداخت؛ چراکه میگفت، معلوم نیست که پدرم شرعیهاش را کامل ادا کرده باشد. همچنین وی از همان زمین زراعی و موروثی هر سال سر خرمن، زکات گندم را جدا میکرد و مابقی را به خانه میآورد. اهالی روستا و شهر وقتی وجوهات خود را نزد ملا عباس تربتی میآوردند، وی با نهایت احتیاط هریک را در جایگاه مناسب آن قرار میداد. او در همه عمرش هیچگاه از سهم امام، زکات، رد مظالم و… استفاده شخصی و خانوادگی نکرد. آقای راشد در اینباره میگوید: با اینکه من و برادرم طلبه بودیم، پدرم در تمام مدت عمرش از وجوهات حتی یک شاهی هم به ما نداد. ایشان ما را چنان تربیت کرده بود که واقعاً اگر میخواستیم، به وجوهات دست بزنیم، مثل این بود که به مار و عقرب دست میزنیم. (گلشن ابرار، ج 4، ص 371)
تکریم انسانیت
روزی حاج آخوند برای معالجه دخترش به نزد دکتر رفته بود که مشاهده کرد، خانم بیماری که بار دوم پیش دکتر آمده و بین آنان چنین گفتوگویی رخ داده است: دکتر: نسخه سابق کو؟ زن: نسخه سابق را خوردم! دکتر: یعنی کاغذ را جوشاندی و خوردی؟ زن: آری! دکتر: حیف آن نانی که شوهرت به تو میدهد! همه حضار از این مسأله خندیدند. پزشک مجدداً برای او نسخهای نوشته و به او فهماند که داروها را از عطاری بگیرد و بخورد؛ نه نسخه را. ساعتی بعد از این ماجرا که همه بیماران معالجه شده و رفته بودند،حاج آخوند پس از دعا در حق پزشک برای معالجه فرزندش چنین گفت: میخواستم خدمت شما عرض کنم، آن کلمهای که به آن زن گفتید و زنهای دیگر خندیدند و آن زن در میان بقیه شرمسار شد، خوب نبود. (فضیلتهای فراموش شده، ص 125)
اصلاح نه فساد
در سالی دهه عاشورا واعظی بالای منبر به استاندار خراسان حملات شدیدی کرد… تا اینکه در جلسهای خصوصی ملاعباس مؤدبانه از آن واعظ پرسید: شما چرا در بالای منبر از اشخاص با ذکر نامشان به بدی یاد میکنید؟! وی در پاسخ گفت: برای نهی از منکر. ملا عباس گفت: در کجا دستور داده شده که در بالای منبر کسی را بهنام بد بگویید، آن هم نسبت به امری که صحت آن ثابت نشده است؟! و اگر فرضاً آن شخص مرتکب گناهی هم شده باشد، همین که در بالای منبر آبرویش برود، در مقام لجاجت و ستیز برمیآید. کسی که حاکم جایی میشود، اشخاص مختلفی از او توقعاتی دارند. هرگاه به منافع آنها زیانی برسد یا توقعات آنان برآورده نشود، ممکن است، به او نسبتهایی ناروا بدهند و از طریق امثال شما و از این راه منبر، از او انتقام بکشند؛ البته چه بسا آن حاکم و مسئول آدم خوبی نباشد و گناهانی هم داشته باشد؛ اما این افراد شاکی هم معلوم نیست که عادل و راستگو باشند. آن واعظ گفت: آخر همه میگویند. مرحوم حاج آخوند گفت: مگر آنچه که همه میگویند، صحیح و حجت است و در پایان هم چنین به روشنگری پرداخت: ممکن است یک نفر چیزی به دروغ بگوید و در دهان مردم بیندازد و آنها نیز، آن مطلب بیاساس را بازگو کنند؛ بنابراین هرگاه خودتان چیزی را دیدید و یا دو شاهد[عادل] نزد شما گواهی دادند، در آن صورت قبول کنید… آن فاعل منکر را در خلوت نصیحت کنید و اگر نپذیرفت، بر اساس شرایط از آن منکر جلوگیری کنید. (فضیلتهای فراموش شده» است تالیف حسینعلی راشد، تهران، اطلاعات)
شکستن مهر
در آن زمان معمول بود که علمای دینی، اسناد معاملات مردم را مینوشتند و آنها را امضا میکردند و آن سند که به مهر یکی از علمای معروف میرسید، حجت بود و در ادارات دولتی به آنها ترتیب اثر میدادند. پدرم میگفت: من نیز پس از فراغت از دوره تحصیل و طلبگی که به عنوان ملای محل شناخته میشدم، گاهی سندی، برای مردم مینوشتم و مهر میکردم و پول نمیگرفتم و آنها از این کار متحیر میشدند تا آن که روزی از جانب شخصی از متنفذان از من خواسته شد، در موردی که حق با او نبود، سندی برایش بنویسم و من حاضر نشدم، آن را بنویسم و چون دیدم، مورد اسرار و فشار قرار میگیرم، مهر اسمم را گذاشتم روی سنگ و با تیشه زدم و خرد کردم و عهد کردم که دیگر مادام العمر برای کسی سندی ننویسم. این بود که هرگز نه سندی مینوشت و نه سندی را امضا میکرد؛ اما کسانی که به عنوان تظلم نزد او میآمدند و از خان محل و یا حاکم یا شخص دیگر شکایت داشتند که به آنها تعدی کرده و یا کسی را از آنها زندانی کرده، بهعنوان شفاعت و استخلاص نامهای به آن طرف مینوشت. (گلشن ابرار، ج 4، ص 373)
قهرمان استقامت
حاج آخوند مردی با استقامت و خستگیناپذیر بود. شبانهروز یک وعده غذا میخورد که آن هم افطارش بود و هم سحر. آقای راشد میگوید: با پدرم از تربت خارج شدیم و وارد روستای کاریزک که وطنش بود و مسافت به حدی نبود که مسافر شناخته شود، شدیم او روزه بود و مستقیماً به مسجد رفت و من به خانه عمهام رفتم. در آن زمان مردم ده اول غروب شام میخوردند. بنابراین شام خوردند و به مسجد آمدند. مسجد از مرد و زن پر شده بود و نزدیک به یک ساعت از شب گذشت، مرحوم حاج آخوند در همه این مدت در محراب مسجد برای خودش نماز میخواند. آن گاه اذان گفته شد و نماز جماعت با تعقیبات و نوافل آن و نماز عشا هم خوانده شد. پس پدرم ملاهای ده را گفت و همگی یکی پس از دیگری به منبر رفتند، چون روش او این چنین بود که هرگاه در شهر در مجلس روضه دعوت داشت و احیاناً در وسط منبر او منبری دیگری میرسید، از منبر پایین میآمد و میگفت: شما بفرمائید که از کار خود باز نمانید. من بعداً منبرم را تمام میکنم. آن شخص به منبر میرفت و خودش مشغول نماز میشد و هرگاه به یکی از روستاها میرفت، تمام روضهخوانهای محل را پیش از خودش به منبر میفرستاد و هرگاه آنها جملهای را غلط میگفتند یا مطلب ناصحیحی بیان میکردند، در حضور جمع چیزی نمیگفت و در خلوت که خودش بود و آن شخص، خیلی مؤدبانه میگفت: این مطلب صحیح نیست.
پس از آنها خودش به منبر میرفت و میخواست که موعظه کند و مسائل یک سال را در یک شب به آنها بگوید؛ لهذا فراوان موعظه میکرد و یکی یکی از موارد جزئی زندگی را که خودش به همه آنها وارد بود، به عنوان مثال ذکر میکرد و مردم را از حساب الهی و جواب روز قیامت میترسانید و بعد از منبر مردم ده یکی یکی هرکدام مطلبی یا سؤالی داشتند، مدت زیادی او را همچنان سرپا نگه داشته، مطالب خود را میگفتند و همه را میشنید و جواب میگفت و هیچ علامتی از خستگی و ملال در او دیده نمیشد.
آن شب نیز تا همه این کارها خاتمه یافت، اقلاً چهارساعت از شب گذشت. در این هنگام مردم متفرق شدند. عمهام جلو آمد و سلام و احوالپرسی کرد که به اتفاق به سوی خانه برویم. از در مسجد که بیرون آمدیم، دیدیم که مردی با الاغ ضعیفی به انتظار ایستاده. وقتی ما را دید، گفت: جناب حاج آخوند بفرمائید. گفت به کجا؟ گفت فلان ده که مردم منتظرند. در آن ساعت هوا را ابر تاریکی فراگرفته بود و باران ریزی که با سوز همراه بود، فرو میریخت که من با پدرم در آن شب همراهش رفتم که داستان خستگی و بیخوابی و… و موعظه نماز شبخواندن که داستان عجیب و مخصوصی دارد. در عین حال هنوز حاج آخوند روزه بود و افطار نکرده بود. (فضیلتهای فراموش شده» است تالیف حسینعلی راشد، تهران، اطلاعات)
درایت و هوشمندی
وقتی بام خانهاش را کاهگل میکرد، مقداری از بام همسایه را هم که متصل به بام خانه او بود، کاهگل میکرد. هیچ گاه برف خانهاش را در کوچه نمیریخت و ناودان خانهاش را به کوچه نمیگذاشت و ما را نهی میکرد که در جوی آب که به خانه های مردم میرود، چیزی بشوئیم و تعلیم میداد که بر دیوار خانه مردم خط نکشیم و از درختی شاخهای نشکنیم و از بستههای هیزم که مردم برای فروش میآورند، سیخی حتی برای خلال دندان نکشیم و از بوریای مسجد هم نکنیم و دیوار مسجد را با چراغهای روغنی، چرب و سیاه نکنیم و آب دهان و بینی در کوچه و خیابان نیندازیم. مرحوم حاج آخوند در همه عمرش با کسی دعوا نکرد. کسی را دشنام نداد و بر سر کسی فریاد نکشید و هرگز غیبت کسی را نکرد. هرگز دروغ نگفت و خلف وعده نکرد. آزاری به کسی نرساند. کمترین تجاوزی به حق احدی نکرد. در منبر به کسی گوشه و کنایه نزد و اگر از کسی کار بدی میدید، هرگز او را تکفیر و تفسیق نکرد. اگر از کسی کار بدی سر میزد، در خلوت به خودش با مهربانی و خیرخواهی تذکر میداد. در هیچ جنجال و آشوب هرچند که در ظاهر بهنام دین بود، وارد نگشت و عضو هیچ حزب نشد و در کار مشروطه دخالت نکرد و به حدی هوشیار بود که هرگز کسی نتوانست، او را فریب بدهد و همگی متحیر بودند که حاج آخوند با این همه زهد و عبادت که به کلی از کار دنیا جداست، چطور است که این همه عاقل و هوشیار است. بسیار مؤدب بود و توجه به روح و قلب مردم داشت. با آن همه نمازی که در تمام عمر میخواند، در پیشانیاش برآمدگی جای سجده نبود. (فضیلتهای فراموش شده» است تالیف حسینعلی راشد، تهران، اطلاعات)
عمل کردن به تشخیص و تکلیف
از حضرت امام راحل(ق)سخنی به این مضمون بر زبان میآوردند. مرحوم حاج آخوند ملاعباس، پدر آقای راشد، یک وقت در راه مسافرت وارد قهوهخانهای میشود. به محض ورود، همراهان ایشان میبینند که در آنجا چند جوان بساط عیش و نوش پهن کردهاند و مشغول به فسادند. ناراحت و متحیر میمانند که چه بکنند. حاج آخوند یک راست میرود به گوشهای و بدون ذرهای توجه و اعتنا سجادهاش را میاندازد و مشغول نماز میشود. انگار آنها را اصلاً ندیده است. همراهان به نماز میایستند. افراد دیگر هم که حاج آخوند را میبینند و میشناسند، به ایشان اقتدا میکنند. نماز که تمام میشود، میبینند از آن جوانها و آن بساطشان خبری نیست و خودشان رفتهاند. ضمناً اصل قضیهای که مورد استناد امام قرار گرفته و در کتاب خود نقل کرده و یکی از محافظین مسلح مرحوم آیتالله آقازاده خراسانی نیز شاهد ماجرا بوده است. (فضیلتهای فراموش شده، ص 127 – 129)
برخورد با شتابزدگان
آقای راشد میگوید: در آن زمان در شهر ما و دیگر شهرها اداره ای بهنام «تحدید برای خرید و فروش تریاک» بود. یکی از علمای دینی شهر ما که مردی محترم و نسبتا عالم و باهوش بود، این آقای عالم، بنا به دلایل یا… رئیس آن اداره را تکفیر کرد. مردم هجوم بردند که او را بکشند. یکی از خوانین محل که در آن زمان عهدهدار امور انتظامی بود، او را رهانید و مخفی کرد تا آن که آبها از آسیاب افتاد. روز عید غدیری بود و مردم به دیدن پدرم میآمدند. او نیز آمد و با پدرم مصافحه کرد و نشست چایی خورد و سپس خداحافظی کرد و رفت. این کار عملاً باعث تبرئه آن مرد شد. خبر به گوش آن عالم رسید. به نزد پدرم آمد و به شدت پرخاش کرد که چرا شخصی را که من تکفیر کردهام، شما پذیرفته و با او به رسم مسلمانی مصافحه کردهاید. پدرم گفت: شما به چه دلیلی او را تکفیر کردهاید و از کجا کفر او بر شما معلوم گشت؟ آیا خودش العیاذبالله یکی از ضروریات دین را انکار کرده؟ آیا دوشاهد عادل نزد شما شهادت دادهاند؟ گفت کسانی که محل وثوق من هستند، گفتهاند. گفت این کسانی که محل وثوق شما هستند، آیا شما پشت سر آنها نماز میخوانید؟ آیا مال و ناموس خود را نزد آنها به امانت میسپارید؟ برفرض متدین بودند. آیا به فهم و تشخیص آنان وثوق دارید؟ پس از آن گفت جناب آقای … ما شب و روز جان میکنیم که مردم را مسلمان کنیم. شما چرا کوشش میکنید که آن ها را از دین بیرون کنید؟ این چگونه خدمتی است که شما به دین میکنید؟ از باطن آنها چه خبر داریم؟ در ظاهر با همه آنها معامله مسلمانی میکنیم و باید بکنیم. ما حق نداریم، کسی را که به ظاهر مانند همه مسلمانها اظهار مسلمانی میکند، بگوییم تو مسلمان نیستی! باید از خدا بترسیم. من که حسینعلی راشد و نویسنده این سرگذشت هستم، سالها بعد از آن، با همان مرد تکفیرشده آشنا شدم و اتفاقاً جزء مسلمانهای دو آتشه و مردی دانشمند و زحمتکش و نیکخوی بود.(همان)
تقوا در جوانی
حاج آخوند بهمناسبتی به فرزندش حسینعلی راشد، گفت: پیش از آنکه با مادرت ازدواج کنم، نام دختری را در کاریزک برای من برده بودند که ازدواج با او سر نگرفت و من هرگاه از کوچه آنها میگذشتم، حتی به در خانه آنها نگاه نمیکردم. (همان)
در محراب نیایش
ملاعباس دارای ابعاد مختلفی بود که مهمترین آن بندگی و عبادت است؛ بهطوری که ستایشگری وی فراگیر بود و همه زمانها و مکانها را شامل بوده است. چکیده مطالب و داستانهای نقلشده از فرزند دانشمندش بدین قرار است:
- استفاده شایان از تمام اوقات عمر برای انجام عبادات واجب و مستحب؛ 2. اجتناب از گناهان؛ 3. بیشتر ایام سال روزه بود؛ 4. نمازهای مستحبی را در حال حرکت و سواره میخواند؛ 5. دائمالوضوء بود؛ 6. تهجد شب از سن تکلیف تا دو سه شب قبل از ارتحال؛ 7. خواندن نماز برای والدین و اموات خاندانش؛ 8. عدم تظاهر به زهد و عبادت؛(همان)
اطاعت از ولی فقیه
حاج آخوند سالهای متمادی ساکن روستای زادگاهش بود تا اینکه آیتالله حاج شیخ علیاکبر تربتی پس از سالها تحصیل در نجف اشرف وارد شهر تربت حیدریه گردید و به تدریس فقه و اصول پرداخت. پس از سکونت آیتالله تربتی که از شاگردان آخوند خراسانی بوده و آن بزرگوار ایشان را مجتهد جامعالشرایط معرفی کرده بود. فضلای آن دیار پروانهوار در حلقه درسش شرکت و از علوم وی بهرهمند میشدند. ملاعباس نیز به محضر درسی ایشان راهیافته و مباحث کفایةالاصول را فرا میگیرد. مجتهد تربتی که از مراتب فضل و نحوه زندگی آخوند مطلع بود، از او میخواهد تا در شهر سکونت کند تا از وجودش استفاده بیشتری صورت پذیرد؛ ولی این خواهش استاد مورد پذیرش حاج آخوند واقع نشد و علت آن هم این بود که به پدرش مساعدت کند. پس از فوت پدر حاج آخوند، مجتهد تربتی بر اسرار خود افزود تا اینکه یک بار به وی چنین فرمود: من بهعنوان حاکم شرع حکم میکنم که بر شما واجب است، به تربت منتقل شوید و الا آدم با شتر میفرستم که اثاث شما را بار کنند و به تربت بیاورند. سپس میفرماید: ترویج دین بر شما واجب است و این کار در شهر میسر است. حاج آخوند بهفرموده استادش اطاعت کرده و در اواخر سال 1328 قمری خانواده و زندگی خود را از محیط پرصفای روستا به شهر تربت انتقال داده و خانه و زمین زراعتی و همه ادوات کشاورزی و دام را بهعنوان امانت به فردی از اهالی روستا واگذار کرده و اثاثیه مورد نیاز را همراه خود میآورد. پساز اقامت در شهر، مرتب به محضر مجتهد تربتی رسیده و از درس اصول و شرح منظومه ایشان بهرهمند میشد. حاج آخوند به دستور استادش بهجای او نماز جماعت میخواند و امامت میکرد و هر از گاهی مجتهد تربتی به مسجد وارد شده و به او اقتداء میکرد. تا اینکه یک روز ملاعباس نماز جماعت را ترک کرده و خدمت استادش عرض کرد، میترسم خلوص نیتی که در نماز لازم است، برایم باقی نماند، اما مجتهد تربتی او را با کلمات و نصایح متقاعد کرد که به امامت جماعت ادامه بدهد و اینگونه وسوسهها را به دل راه ندهد. (همان)
حاج آخوند و محدث قمی
آیتالله ابوالقاسم خزعلی مینویسد: سالی مرحوم حاج شیخعباس قمی صاحب مفاتیح در مشهد ماند و ماه رمضان را به موعظه و نصح مردم مشغول شد. مرحوم حاج آخوند ملاعباس تربتی که هر سال در تربت حیدریه مردم را ارشاد میکرد و راه مینمود، آن سال را تعطیل کرد و راهی مشهد شد که با بودن حاج شیخعباس قمی جای صحبت و سخن من نیست. باید فرصت غنیمت شمرد و کسب فیض کرد. مرحوم حاج شیخعباس قمی هم تا از فراز منبر ملاعباس را پای منبر میبیند، فرود میآید و با اصرار ایشان را به منبر میفرستد. (سخنرانی آیتالله خزعلی، 6 آبان 1394 ش)
آتش جهنم
یکی از اساتید حوزه میگوید: یکی از اهالی تربت حیدریه میگفت: حاج آخوند ملاعباس معمولاً بعد از نماز به طرف مردم برمیگشت و با اشاره به بخاری هیزمی مسجد که در اثر حرارت سرخ شده بود، میگفت: مردم ما نمیتوانیم انگشت روی این بخاری بگذاریم. چگونه طاقت آتش جهنم را داریم که «لاتقوم له السماوات و الارض». یک ذره و یک قطرهاش همه جهان را میسوزاند؟ آن وقت خودش و مردم بهقدری از همین حرف تاثیر میپذیرفتند که بلافاصله هایهای گریه میکردند. (فضیلتهای فراموش شده» است تالیف حسینعلی راشد، تهران، اطلاعات)
تشکر دولت وقت
با رسیدن خبر زلزله مهیب تربت حیدریه و تلاشهای خستگیناپذیر حاج آخوند در رسیدن خبر آن به تهران، رئیسالوزرای وقت با ارسال تلگرافی از زحمات وی تشکر بهعمل آورد؛ اما آخوند میگفت: این وظیفه دینی ما و واجب کفایی بود و اگر انجام نمیدادیم، همگی گناهکار بودیم. دکتر امیر اعلم و هیأت همراهش پس از آمدن به تربت و مشاهده روستاهای زلزلهزده و جویا شدن از اقدامات چشمگیر و مؤثر آخوند به منزل وی میآیند. امیر اعلم خطاب به حاج آخوند میگوید: شما یک نفر، به اندازه یک اداره بیشتر کار کردهاید. آمریکاییها در همان سال مبلغ هنگفتی برای زلزلهزدگان میفرستند، مشروط بر اینکه به دست حاج آخوند بین مردم تقسیم شود. آقای راشد در این زمینه مینویسد: پدرم قبول نکرد. هرچه تهدید کردند که پول را برمیگردانند، باز هم قبول نکرد.(همان)
توجه باطنی
در مشهد مقدس فلکههایی در اطراف حرم مطهر ایجاد کرده بودند که در آن زمان، کارهای مهم و جالب توجه به نظر میرسید. مرحوم راشد تعریف میکند: من همراه مرحوم پدرم از درب غربی صحن کهنه بیرون رفتیم و چون به بست بالای خیابان رسیدیم که دو دهانه فلکه در آنجا بههم میپیوست، گفتم: این فلکهای است که احداث کردهاند. مرحوم حاج آخوند نگاه نکرد. از ایشان پرسیدم: آیا نگاه کردنش گناه دارد؟ گفت: نه ولی همین اندازه حواسم پرت میشود.(همان)
نگاه نافذ
روزی به طرف چهارراه مخبرالدوله(تهران) میرفتیم، حاج آخوند در جلو حرکت میکرد و من از پشت سر ایشان در نزدیک چهارراه پاسبانی جلوی مرا گرفت و نگهداشت و مطالبه جواز لباس کرد؛ درحالیکه به پدرم که پیش از من حرکت میکرد و لباسش از لحاظ ظاهر روحانیتر از لباس شهری من بود معترض نگشت. من گویا جواز همراه نداشتم (زمان رضاخان پوشیدن لباس طلبگی برای روحانیون نیاز به مجوز داشت) مرحوم حاج آخوند احساس کرد که من در پشت سرش نیستم. برگشت نگاهی کرد. پاسبان گفت: تو با این آقا هستی؟ گفتم: بله! گفت: برو و مرا رها کرد؛ درحالی که من از اول نگران بودم که مبادا معترض ایشان شود.(همان)
نماز روی یخ
اواسط زمستان بود که هیزم ما تمام گشت و پدرم عازم کاریزک گشت که هیزم بیاورد و مرا نیز با خود برد. بعد از دو شب یک ساعت به اذان صبح مانده از کاریزک برای رفتن به تربت به راه افتادیم. شب بسیار سردی بود و سردی آن گوش وگردن و دست و پا را میسوزاند. دو الاغ بود که یکی را هیزم و دیگری را خورجین بار کرده و مرا روی آن سوار کردند. مردی بود بهنام شیخ حبیب از دوستان و مریدان پدرم که تا روستای حاجیآباد که سه کیلومتر با کاریزک فاصله داشت، همراه ما آمد. در حال راه رفتن که همچنان پیاده میآمد، نماز شبش را خواند و چون به حاجیآباد رسیدیم، صبح دمید و در آن هوای سرد و باد تندی که میوزید، روی آن زمینهای یخ زده که بدن انسان را خشک میکرد، مرحوم پدرم در جلو رو به قبله ایستاد و شیخ حبیب به او اقتداء کرد. نخست اذان گفتند و سپس اقامه و نماز صبح را با همان طمأنینه و خضوع و توجهی خواند که همیشه میخواند؛ درحالیکه از چشمان من از شدت سرما اشک میریخت و به دانههای اشک روی گونههایم یخ میبست.(همان)
هالهای از نور
در صبح روز یکشنبه 17/7/1322 شمسی پس از ادای نماز صبح درحالی که به سمت قبله خوابیده و عبا را بر روی خود انداخته بود، ناگهان پیکرش همانند آفتاب نورانی و چهرهاش تابناک گردید. از جای خود تکانی خورد و چنین عرضه داشت. سلام علیکم یارسولالله! شما به دیدن من بیمقدار آمدید! پس از آن، درست مانند اینکه کسانی یک به یک به دیدنش میآیند، به حضرت امیرمؤمنان علی(ع) و یکایک ائمه تا امام دوازدهم(عهم) سلام کرده و از آمدن آنها اظهار تشکر میکرد. همچنین بر حضرت زهرا(عها) و بر حضرت زینب(عها) سلام کرد. در این هنگام درحالی که به شدت میگریست، گفت: بیبی! من برای شما خیلی گریه کردهام. آنگاه به مادر خودش سلام کرد و گفت: مادر از تو ممنونم که به من شیر پاک دادی. پس از دو ساعت از طلوع آفتاب، این روشنایی که بر پیکرش میتابید، از بین رفت و به حالت عادی برگشت؛ بهگونهای که رنگ چهرهاش به زردی گرائید. در این رابطه آقای راشد میگوید: در یکی از روزها به ایشان گفتم: ما از پیامبران و بزرگان چیزهایی به روایت میشنویم و آرزو میکنیم که ایکاش خود ما بودیم و میفهمیدیم… اکنون چنین حالتی از شما دیده میشود. من دلم میخواهد، بفهمم که این چه بود؟! وی هربار سکوت میکرد تا اینکه فرمود: من نمیتوانم به تو بفهانم خودت برو بفهم. (فضیلتهای فراموش شده، ص 159)
رحلت غمانگیز
سرانجام حاج آخوند ملاعباس تربتی، مرد تقوا و اسوه تلاش دینی، در روز یکشنبه 24 مهر 1322 شمسی برابر با 17 شوال 1362قمری بعد از اقامه نماز صبح با هوشیاری کامل، درحالی که کلماتی را زمزمه میکرده است؛ دار فانی را وداع گفت و مرغ روحش به عالم ملکوت پرکشید. پیکر پاکش به مشهد مقدس منتقل و در آخرین حجره صحن نو بارگاه قدس رضوی به خاک سپرده شد. حاج آخوند فرموده بود: مرا در صحن مطهر دفن کنید که قدم زیارتکنندگان روی چشمانم باشد و بر سنگ لوح من هم این آیه نوشته شود) و کلبهم باسط ذراعیه با لوصید).
منبع
فضیلتهای فراموش شده به قلم دانشمند فرزانه حسین علی راشد تربتی، (تمام مطالب این مقاله از کتاب فوقالذکر اقتباس شده است)؛
گلشن ابرار، ج 2، ص 364.